خدا
میخوام ازت اسمی نباشه رو لبام
میخوام ازت حسی نباشه تو شبام
داره شرمم میگیره از این چشا
داره اشکم میگیره با این نگاه
نمیخواستم تو رو نادم ببینم
تو رو گریون توخیالم ببینم
اما این خدا چه بس مهربونه
درد هر ناکسی و خوب میدونه
وقتی هر شب منو گریون میدیدش
منو تنها توی ایوون میدیدش
وقتی که دیدش اسیر غم شدم
تو بدی ها مردم و بی کس شدم
منو تنها توی راه رها نکرد
دستم و گرفتو باز شیدام نکرد
اون خودش خوب میدونست من حیرونم
گدای عشق زمینی هستم و چه دیوونم
تو که هر شب توی خوابم
یه تبسمی رو لبهام
تو که میفهمی هنوزم
یکی هست این ور دنیا
یه نفر منتظر تو
یکی که بی کس و تنهاس
اون فقط خدا رو داره
با یه قلبه تیکه پاره
منتظر تو پشت شیشه
آخ چه سرده شب تیره
یه نفر گفته تو راهی
میگه بر میگردی امشب
بازم امشبم سحر شد
بازم صبرم بی ثمر شد
دل خوشم تا تو بیایی
سر رو شونه هام بزاری
تا دم صبح بی قراری
امشبم چشم انتظاری
قفسی دارم تو خونه
با یه بلبله دیوونه
اونم عاشقه بیچاره
دنباله یه راه چاره
نظر چشمای سیاهت
واسه صورت چو ماهت
اگه هر شبی بیایی
میشه بلبلم فراری
آی قصه
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
اگر همین قصه گومون
میفهمیدش روی زمین
نون دیگه نیست
پنیر و پسته دیگه نیست
هیچ موقع قصه نمیگفت
راز نهفته نمیگفت
قصه شو با حرف دیگه شروع میکرد
راستی به آخر میرسید
ختم کلام قصمون
چطور باید تموم میشد؟
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید
قصه تموم شد اینجوری
حرفا حروم شد اینجوری
وقتی که قصه نداریم
نون نداریم پنیرو پسته نداریم
چطور باید قصه ما تموم بشه
یعنی باید کلاغه تو راه بمونه؟
اینجور باشه کلاغه تو قصه ما
رو بوم که هیچ به آسمونم نمیره
نمیپره به آسمون
نمیشینه رو بوممون
آخه دیگه قصه گومون
قصه نداره که بگه
راز نهفته نداره که بگه
خلاصه که یه جورایی بی رحمیه
وقتی کار قصه گومون بی شرمیه
بزار راوی قصه بگه
حرفای پر غصه بگه
دلش پره از این و اون
بزار خالی کنه غمو
باشه بگو قصه بگو
از این سیه روز بگو
اگر که نونی نداریم تو سفرمون
اگر پنیر و پسته نداریم
عیب نداره دل که داریم
آویزه گوش میکنیم حرفاتو ما
آخر قصه هم دیگه مهم نیست
پنیر وپسته هم دیگه مهم نیست
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد،او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند،با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. ادامه مطلب...
معمای انیشتین
مسئله ای را انیشتن در قرن 19 مطرح کرد و گفته 98% مردم دنیا قادر به حل آن نیستند
شما ببینید جزء چند درصد مردم دنیا هستید؟!
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...
داستانک پیامکی لیلی و مجنون
پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن ...
دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد
وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد
چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت
اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی
دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است
شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این ماجرا فاکس
چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…